چون سلامان هفته‌اي محمل براند

شاعر : جامي

پندگويان را بر او دستي نماندچون سلامان هفته‌اي محمل براند
بار خود بر ساحل بحري فکنداز ملامت ايمن و فارغ ز پند
چشم‌هاي بحريان چون اخترانديد بحري همچو گردون بيکران
تا به پشت گاوماهي غور اوقاف تا قاف امتداد دور او
گشته کوهستان از آنها روي آبکوه پيکر موج‌ها در اضطراب
بهر اسباب گذشتن چاره کردچون سلامان بحر را نظاره کرد
برکنار بحر اخضر، تيزروکرد پيدا زورقي چون ماه نو
شد مه و خورشيد را منزل هلالهر دو رفتند اندر او آسوده‌حال
همچو بط سينه بر آب انداختهشد روان، از بادبان پر ساخته
روي بر مقصد به سينه مي‌شتافتراه را بر خود به سينه مي‌شکافت
وصف آن بيرون ز هر انديشه‌ايشد ميان بحر پيدا بيشه‌اي
کاندر آن عشرتگه خرم نبودهيچ مرغ اندر همه عالم نبود
در نوا مرغان گستاخ اندر اونو درختان شاخ در شاخ اندر او
خشک و تر بر يکدگر آميختهميوه در پاي درختان ريخته
آفتاب و سايه گردش لخت لختچشمه‌ي آبي به زير هر درخت
مشت پر دينار از بهر نثارشاخ بود از باد، دست رعشه‌دار
ريختي از فرجه‌ي انگشت اوچون نبودي نيک گيرا مشت او
غنچه‌ي پيدايي‌اش آنجا شکفتگوييا باغ ارم چون رو نهفت
از سفر کوتاه کرد انديشه راچون سلامان ديد لطف بيشه را
گشت با ابسال در بيشه مقيمبا دل فارغ ز هر اميد و بيم
هر دو خرم چون گل و سوسن به همهر دو شادان همچو جان و تن به هم
راحتي ز آميزش تيمار دورصحبتي ز آويزش اغيار دور
ني نفاق‌انديشه با ايشان دو رنگني ملامت‌پيشه با ايشان به جنگ
گنج در پهلو و، رنج مار نيگل در آغوش و، خراش خار ني
هر نفس از چشمه‌ساري خورده آبهر زمان در مرغزاري کرده خواب
گاه با طوطي شکرخوار آمدهگاه با بلبل به گفتار آمده
گاه در رفتار با کبک دريگاه با طاووس در جولانگري
هر دو مي‌بردند روز خود به شبقصه کوته، دل پر از عيش و طرب
در ميان و عيب‌جويان بر کنارخود چه ز آن بهتر که باشد با تو يار
مانع مقصود تو موجود نيدر کنار تو به جز مقصود ني